آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آراد نبض زندگی

ادامه پست قبلی...

سلام گل زنبقم... امروز اومدم بقیه کارامونو که توی این چند روز انجام دادیمو برات بنویسم... اول از همه عید فطر مبارک گلم...ایشالا که همیشه سلامت باشی... دیروز یکشنبه عید فطر بود ...صبح خاله بهاره ساعت 8 زنگ زد و از خواب بیدارم کرد تا برم موهاشو رنگ کنم..انگار قحطیه وقت بود...حتما باید 8 صبح موهاشو رنگ میکرد... ولی خوبه ها آدم صبح زود از خواب بیدار بشه...به تمام کاراش میرسه و کلی هم وقت اضافه میاره... خلاصه بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم رفتیم خونه آقاجون اینا واسه تبریک عید... ولی آقاجون اینا خونه نبودن... بعد با خاله شهره اینا رفتیم خونه آتا اینا...نهارو اونجا خوردیم و برگشتیم خونه... عصر با بابایی دوباره رفتیم خونه آقاجون ...
30 مرداد 1391

روزانه های ما...

سلام عشق مامان... توی این پست اومدم کمی از کارای روزانمون و این که این روزا چیکارا کردیم و برات بنویسم... 5 شنبه خونه خاله بهاره اینا افطار دعوت بودیم اخه واسه خاله سمانه و شوشوش پا گشا کرده بود...کلی زحمت کشیده بود ..دستش درد نکنه...یه سفره رنگینی چیده بود که بیا و ببین... واسه خواب نموندیم...برگشتیم خونمون... موقع اومدن دیدیم خیابونا و پارکا قیامتن...همه از ترس زلزله ریخته بودن بیرون... منم خیلی دلشوره داشتم به بابایی گفتم امشب بریم بیرون چادر بزنیم بخوابیم ولی قبول نکرد..از بس که راحت طلبه... منم زنگ زدم مینا تا ببینم کجاس...مامنش مریض بود برده بودنش دکتر...بعد اینکه از بیمارستان برگشتن اومدن خونمون... وای آیتن چقدر خوردن...
29 مرداد 1391

دلنوشته مامانی برای گل پسرش..

سلام عشق من... الان که دارم این مطالبو برات مینویسم ساعت 1 بعد از نصف شبه... شما و بابایی توی خوابین... مامانی دلش خیلی گرفته...میدونی چرا؟ آخه الان داشتم عکسای زلزله شما غرب و نگاه میکردم...دلم کباب شد... از بس گریه کردم چشام دارن میسوزن ...اخه خیلی ناراحت کننده هستش...بچه های معصومی که مردن...یا طفل معصومایی که یتیم شدن... قربون حکمت خدا بشم... الان تمام فکرم فقط و فقط پیش توئه... قربونت برم مامانی بهت قول میده تا اونجایی که میتونه ازت مراقبت کنه... از خدای بزرگ و مهربون تمنا دارم که همیشه مواظیت باشه... مامانی خیلی ناراحته گلم...همش تو این فکرم که اون طفل معصومایی که مامانو باباهاشون از دست دادن چی میکشن... قربون دل ...
26 مرداد 1391

یه اتفاق خیلی ترسناک...

سلام هستی مامان... امروز اومدم تا برات از زلزله ای که چند روز پیش اتفاق افتاد و هم چنان هم داره پس لرزه هاش میاد برات بگم... مامانی زهر ترک شده بود.... بهتره از اول برات تعریف کنم...صبح برای واکسن یک سالگیت برده بودمت بهداشت... خانوم بهداشتی گفت که یه مقدار وزنت کمه...منم فوری زنگ زدم به دکترت و برای عصر ساعت 5 برات وقت گرفتم... عصری خونه آقا جون اینا بودیم که من ساعت 4:30 آوردمت خونه تا آماده شیم که با بابایی که سر کار بود بریم دکتر... من روی تختم نشسته بودم داشتم آرایش میکردم شما هم از لبه تخت گرفته بودی و داشتی منو نگاه میکردی... که یهو احساس کردم کل خونه لرزید... اولش فکر کردم که چون پنجره باز بود باد اومد... بعدش ...
22 مرداد 1391

تولدت مبارک...

سلام عزیز دل مامان...تولدت مبارک..               امروز روز اصلی تولد عشقمه...روزیه که خداوند نعمت مادر شدنو به من عطا کرد...خدای بزرگو هزاران هزار بار شکر... عزیز مامان امروز نتونستم برات تولد بگیرم آخه مصادف بود با وفات حضرت علی(ع)...برای همین تولدتو 20 روز قبل گرفتم ... توی این پست فقط اومدم تا تولدتو تبریک بگم و ازت تشکر کنم که با اومدنت مادر نامیده شدم...عزیزم ازت ممنونم...                       از خدای بزرگ میخوام تا سالیان سال با سلامتی و توام با موفقیت زنده باشی و همیشه گل خنده روی لبات شکفت...
20 مرداد 1391

خواب بغل آقاجون ...

قربون هردوتاتون بشم من که چقدر قشنگ خوابیدین.... عزیز دل مامان...ظهر بیرون بودم که عزیز جون زنگ زد که زود بیا خونه...منم نگران شدم که چه اتفاقی افتاده...فوری خودمو رسوندم خونه که با این رویداد مواجه شدم ...منم چند تا ازتون عکس گرفتم و پایین برات پست میکنم تا ببینی چقدر معصوم و قشنگ رو سینه آقاجون خوابت برده...آقاجون و عزیز جون کلی ذوق کرده بودن از این خواب شیرینت... فداتون بشم من...                                          ...
17 مرداد 1391

رفته بودیم باغ...

سلام گل میخکم... هفته پیش رفته بودیم باغ تا کمی آب و هوا تازه کنیم...کلی بهمون خوش گذشت...مامانی کلی میوه و گوجه چیده بود....نمیخوام با توضیحام خسته ات کنم...خودت عکسارو ببین .... یه آب خنکی داشت که نگو....پاهای پسملم یخ بسته بود... فقط دیگه همینم مونده بود که این پدر و پسر گاوداری کنن.. ...
16 مرداد 1391